سلام پری
پست قبلی بدون عنوان اولین پست کوتاهیی بود که بدون درد دل گذاشته بودم انگار حرفی جز این نبود اون لحظه فقط دوست داشتم آروم باشم که نوشتمش و چیزی بجز نوشتن نمیتونه دردی از من دوا کنه
اینجوری شد که بی عنوان ترین پست و بی حرف ترین پست سالهای من شد پر غصه ترین
ببخشید دچار احوالات دیگر اویی نیست که دوستش بدارم شده بودم
صبح امروز که بیدار شدم روح شفاف شده خودم رو تو آیینه دیدم در بهترین حالت با یک جوش عجیب و غریب که یک هفته ای هست اسیر صورت من شده و به طرز وحشتناکی میخاره
امروز فقط تو آیینه همون روح شفاف رو دیدم عمق چشمهای براق
قهوه درست کردم و به وبلاگهام سر زدم داشتم مینوشتم که بارون به شیشه خورد و دلم بی تاب شدو حرفهای ناگفته اومد جلو چشمم و دستم بهم یاری داد تا باز هم بنویسم
دوست نداشتم بنویسم این زن دیوونه خیلی غر میزنه یه مدت همش نمیخواستم اینجوری باشه و اینجوری بشه اما مگه دست منه که اینجوری شد
من میگم سرنوشت ...
یه روز همکارم بهم گفت سرنوشت چیز مسخره ای هست ما ادما میخوایم خیال خودمون رو راحت کنیم میگیم سرنوشت ... بهش گفتم تو زندگی هر ادمی لحظه هایی هست که اتفاقات خاصی میافته که از عقل به دوره و تو نمیتونی عقلانی بهش فکر کنی که چرا و چی شد که اینجوری شد مثل یک معجزه که هیچ وقت از ذهنت خارج نمیشه
یک لحظه مکث کرد و نگاهم کرد گفت آره تو زندگی من هم این اتفاقا افتاده ...
تنهایی ... فرو ریختنی آرام و تدریجی ست
چنان در سکوت به عمق میروی که چیزی نمیشنوی، جز صدای نفسهای آدمهایی که بی هیچ بهتی غرق شدن لحظهای تو را مینگرند.
آدمهایی که نمیدانند شانههای خسته ی تو چقدر نیازمندِ آغوشِ بی قضاوت یکدوستِ است.
آدمهایی که نمیدانند تنهایی، شاید پشتِ پیچ بعدی در انتظارِ آنها باشد.
آدمهایی که نمیدانند تردید و انزوا، انتخابِ هیچ کس نیست
آدمهایی که نمیدانند تنهایی، فرریختنی آرام و تدریجی ست
دوست داشتم شعر بنویسم
دوست داشتم پاییز بهترین فصلی برای عاشقانه نوشتنم باشه
دوست داشتم قدم بزنم
دوست داشتم پاییز به فکرت همه خیابونا رو قدم بزنم و امیدوارتر باشم
اما شبیه کلاغ قصه های پاییزی شدم که جز خبر چینی لحظه های پر غصه قصه ای نداشت که به آخرش برسه
میپرسم خوبی گفت شکر خدا
میپرسم اوضاع چطوره گفت شکر خدا
میگذره و من ...
مدتی نتونستم خودم باشم درگیر احساسات بدرد نخور که هیچ نمی ارزه
اصلا مگه امکان داره یک شاعر بی حس بشه ...!
اما غیر ممکن در هر صورت ممکن شده بود
فشار بغض تو گلو باعث شد چند روز بی حس باشم اما از درون قلبم تیر میکشید وقتی نفس میکشیدم
اشتها نداشتم بی حوصله بودم اما نقاب صورتی که میخنده همیشه چاره سازه
“تــــــــــــــــــــــو” یادگار روز هایی هستی که نه فراموش می شوند و نه تکرار …
خاص نوشت : برای اونی که اینجا نیست ولی یادش...
ناراحتی ...!
چه فرقی میکنه
از دست من ناراحتی ...؟
نه نیستم
قسم بخور
و من قسم نمیخورم
و من تنم سرد میشه چشمام گرم میشه
و بعد تمام حس هایی که این مدت از دست داده بودم به طور مشکوکی به دست میارم
و وقتی که نمیتونم قسم بخورم نقاب چهره خندان بی صدا میشکنه و ...
میدونی
بی صدا شکستن این نقاب رو تو دنیا فقط یکی میتونه درک کنه و اون مادرمه
تنها کسی که رفتن تو خودم رو میفهمه زودتر از همه ادمها
بخاطرش دلگیر بودم
اما بعد این همه ماجرا و داستان رسیدم به حرفهای اولش
به همه مهربونیاش
به همه خوبیهاش که دوست نداشت لحظه ای حالم بد باشه و منو اینجوری ببینه
کاش نمیشکستم مامان
کاش هیچ کسی نمیفهمید جز تو چرا و چی شد فقط دلداریم میداد
کاش دلیل خنده هام برای تو باشه که دلت رو شاد کنم و بازم بگم چیزیم نیست و انقدر برات بخندم که هیچ وقت دلواپسم نباشی
دلم گرفته بود
دلم خیلی گرفته بود
چی میشد که از رو زمین پر بگیرم ...!
خدایا مواظب روح بزرگ ما باش
اونایی که دستشون دارم رو به تو میسپارم
که دستاشون رو همیشه تو سختی ها و مشکلات بگیری و نذاری زمین بخورن
شاید دوباره دیدمت
خدانگهدارتون